دو شعر نو
سلام به دوستان خودم، دو تا شعر نو از زنده یاد استاد آشفته براتون تو این پست قرار می دم انشاالله که مورد پسند واقعع شود.
زندگانی این است
دست ما را منگر
که فرو دستانیم
عالم ما را باش
و صفا گاهش را
گوشه گیریم و جهانی داریم
که بهشت آئین است
عالم ما هر روز
آسمانش آبی است
هر شب اش
مهتابی است
کلبه ما خشتش
از طلا بالاتر
بی چراغانی و بی چشم ربایی ، زیباست
بزم درویش ، خدای آذین است
وان هوا خواهِ محبّت
که دلش می نامند
دیده اش خوش بین است
گر به مهمانیِ ما می آیی
مقدمت شاد ، بیا
که ره خانه ی دوست
این نشان ها با اوست
کوچه باغی دارد
در و دیوارش سبز
که به هر جا نگری
بر لب جوی روان
از بن خاک
پونه افراشته قد تا به سرِ پرچین است
بر سر رهگذران
گل فشان ، دست صباست
ودر آغاز بهار
بهر شا باش تو
ای رهگذر دامن خاک پر از سکّه ی فروردین است
برگ برّاق صنوبر هایش
از نواهای نسیم
روز و شب می رقصد
و قناری هایش
و چکاوک هایش
نه قفس دیده نه دام
در فضایی آزاد
همه ده همدم گل
لانه شان عطر آمیز خواب شان سنگین است
سر برافراخته چون می گذری
پیش پا هم بنگر
تا صف مورچگان
این ضعیفان بری از آزار
پایمالت نشوند زندگی شیرین است
چون درآیی در شهر
آن چه را می جویی
در خیابان مصفّای نکو اندیشان
بر زن عشق و امید
کوچه ی گل چین است
شهر خوبی داریم
رؤسایش همه مردم دارند
کاسبانش همه با انصاف اند
وجوانان پیِ کسبِ دانش
همگی با ادب و فرهنگ اند
این مرام دین است
آی آی ای مردم
کز جهان ادب و ذوق و هنر بی خبرید
وز گذرگاه جهان
بی صفا می گذرید
نه همین آمدن و زیستن و خاک شدن
رمز بودن این نیست
خوبی و راستی و پاکی و انسان بودن
زندگانی این است
ای بی وفا سپهر
پنداشتم تورا در راه دل ، کمر شکن خار و خاره ای
گفتم ز روی مهر
در این دو روز عمر گاهی برای طفل دلم گاهواره ای
یا بر سر دوراهی تردید و انتظار
خوش مژده فال و خوب ترین استخاره ای
یا در مقام ذوق
یا در بُروز درد شعری که سوز های درون را شراره ای
نه چون شراب و گل
نه چون گذشت و صبر نه داروی غم و نه بیچاره چاره ای
در مکتب گذشته و آینده ، دورهاست دستور گوی فعل نهاد و گزاره ای
امّا درست دیدم
ای آرزو شکن سرگشته ی خراب گرِ هیچ کاره ای
در جام اهل دل
خونابه ها ز توست
با آن بلند مرتبهات ، پست باره ای
در زیر نُه رواق تو
بر روی هفت خاک من کیستم ، گرفته ز دنیا کناره ای
برکهنه بوریا
درویش خاکی ام
مگذار منّتم ، که نصیبم ز تو نبود
جز دست کوتهی و گریبان پاره ای
ای دل تو را درود
که با عشق و با امید شهرِ پر آفتاب منِ بی ستاره ای

