خداشناسی (قسمت اوّل)

راه های خداشناسی

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند     فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیـوانـه اگر کنـی جـهـان را بـخشـد      دیوانه تو هر دو جهـان را چه کند

هرچند راه های خداشناسی به عدد نَفَس های بندگان است[1]امّا نزدیکترین، هموارترین و روشن ترین راه ها چهار راه است که عبارتست از:

1   از راهی که عارفان و شاعران ما خدا را شناخته اند.( راُه تقلید)

2 از راه خود شناسی و خداشناسی.( راه اجتهاد)

3 از راه سناخت افکار و روحیات مردم و قدرت نمائی خداوند.( راه علمی و فلسفی یا سیر آفاق و انفُس)

4 از راه مسئله­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­ی جبر و اختیار و رابطه­ی خدا با خلق.( راه تفکّر و دقت یا سیر دین و تمدّن)[2]

اساس خداشناسی(THEOLOGY)

چرا خدا را باید شناخت؟

 

1 دانشمندان جهان ثابت کرده اند که کرّه­ی زمین میلیون ها سال پیش از آفتاب جدا شده و در آغاز به حال اشتعال بوده و کم کم سطح آن سرد شده و به حالت بخار درآمده و پس از آن، خاک و آب پدیدار گشته و از آب و خاک، نبات و حیوان و انسان به وجود آمده است؛به همین دلیل این تغییرات، تغییر دهنده­ای لازم دارد، پس این تغییر دهنده را باید شناخت.

2 چون کرّه­ی زمین و  همه­ی موجودات آن از نیستی به هستی آمده و آفریده شده­اند، به ناچار آفریننده­ای باید داشته باشند، زیرا هر عقل سلیم می داندکه آفریده، بی آفریننده نمی شود؛ پس این جهان و آنچه در اوست، آفریننده­ای دارد که ما آن را خدا می نامیم؛ پس این آفریننده را باید شناخت.

3 چون در جهان آفرینش، هستی و جنبش هر وجودی و رشد و کمال هر موجودی بسته به نیروی بسیط و توانایی است که در همه­ی آن ها هست و بدون آن نیرو نیز هیچ چیز هست نمی شود، هیچ هستی بی آن نمی پاید و کمال نمی آید؛ پس آن نیرو از خدا، از جانب او و به امر او در موجودات به وجود آمده است که آن را به جهت صاحب نیرو، روح جمادی، روح حیوانی و روح انسانی می نامند.پس این صاحب نیرو را باید شناخت.

4 همه­ی هستی ها از او پیدا شده و همه­ی آن ها به وجود او پیوسته و هستی خود او هم به ذات خودش بسته است؛ بنابراین او ازلی است و آغاز ندارد؛ به همین جهت چنین خدایی را باید شناخت.

5 همه ی هستی ها به نیستی گراید چز هستی او که جاویدان و پایدار است، بنابراین او ابدی است و انجام ندارد؛ به همین سبب این وجود ابدی را باید شناخت.

6 او نیرویی بسیط، مجرّد و پاک است و دیگر نیروهای مادی و معنوی همه پرتوی از او و همچنین موهیتی از فیض نامحدود اوست، پس چنین نیرویی را باید شناخت.

7 او از همه­ کس و همه چیز بی نیاز است و آفریده­های او همه به او نیازمند می باشند؛ به همین سبب چنین وجود بی نیازی را باید شناخت.

8 او به خودی خود کامل و رساست و آفریده های او ناقص می باشند و در پرتو عنایت او می توانند به کمال برسند؛ پس چنین وجود کاملی را باید شناخت.

9 – او همیشه بوده، هست و خواهد بود و آفریده های او که از آغاز نبوده اند سرانجام نیز نخواهند بود؛ پس چنین وجود منحصر به فرد و جاویدانی را باید شناخت.

10 – هستی او واجب و باقی است ولی آفریده هایش همه ممکن و فانی می باشند؛ به همین دلیل این وجود واجب را باید شناخت.

11 –  چون نیروی ازلی و یگانه هستی بخش او، آدمی را از گل، گل را از خاک، گوهر را ازسنگ و درّ را از صدف به وجود آورده؛ پس ذرات هر موجودی از موّاد گوناگون آفریده شده و لازمه­ی موّاد گوناگون اثر گوناگون است و همچنین لازمه­ی فناپذیری و نابودی است؛ به همین دلیل این وجود ازلی و یگانه را باید شناخت.

12 – در میان همه­ی آفریده ها، آدمی از همه کاملتر و رساتر است و روح او هم از همه روحها، نیرومندتر، آزادتر و مؤثرتر است. انسان همچنین به واسطه­ی نعمت نطق و بیان و موهبت عقل و وجدان به خداوند نزدیکتر است و برای پذیرش الهام و تحمّل بار امانت نیز شایسته تر است و وظیفه ای که در قبال خداوند دارد بسی سنگین تر از دیگر موجودات، به همین دلیل مقامش در پیشگاه خداوندی بالاتر می باشد. پس خالق این روح و آفریننده­ی این صات را باید شناخت.

13 – نیایش هنگامی شایسته­ی پذیرش در درگاه خداوندی است که ما او را به حقیقت شناخته و دانسته پرستش کنیم و همچنین باید بدانیم که آفریننده­ی جهان، وجودی است یکتا و یگانه، ازلی و ابدی که نه آغاز دارد و نه انجام  و همه­ی نیروها از او و بازگشتشان نیز به سوی اوست.[3]  بنابراین نخست چنین پرستیده ای را باید شناخت و سپس او را پرستش کرد.

نتیجه:

بنا به آنچه گفته شد چون می توانیم به دلایل حسّی و عقلی و منطقی خدا را بشناسیم  پس باید چنین کسی را که زمام همه­ی امور جهان به دست توانای اوست تا حدّ فهم و عقل و ادراک خود بشناسیم و به دستورهای او که به وسیله­ی پیامبران رسیده، عمل کنیم تا در دو جهان کامیاب و سعادتمند باشیم.[4]

 

آیا جهان آفریدگاری دارد؟

 

همه در پی پاسخ به این سؤالند، این سؤالیست که همه استیاق شنیدن جواب آن را دارند. این سؤال، طفل کوچک را دست بر دامان پدر می کند و دل جوان حیران را پریشان می سازد و خواب از چشمش می رباید تا کسی را پیدا کند و پاسخی قاطع بشنود.

در روزگاران پیشین نیز مردم این پرسش را کرده اند و با پیروی از نیروی اندیشه و درک خود، گروهی به پرستش ماه و خورشید و ستارگان، گروهی به پرستش بت ها و اصنام و گروهی به پرستش پروردگار یگانه­ی توانا گرویده اند، گروهی دیگر نیز اسیر انکار و الحاد مانده اند.

در آینده هم مدام که دنیا می گردد، عقل می اندیشد، بشر می بیند و درک می کند، صاحبان خرد در پی پاسخ این سؤال خواهند بود، پس دریافتن این معنی جز طبیعت و سرشت ماست. اعتقاد به آفریدگار جهان، در طرز تفکّر، زندگی، فلسفه و نظر انسان درباره­ی کارها و حالت نفسانی و حال و آینده بلکه هستی و وجود وی اثر بزرگی دارد.

به این سؤال با وجود اهمّیت، کسانی که جواب قاطع و کامل می دهند، بیار اندک و انگشت شمار می باشند؛ کودک خردسالی که به پدر خود رجوع می کند، پدر یا او را به نرمی از این اندیشه باز می دارد و یا به امید قانع ساختن او به وی جوابی سرسری و بی فایده می دهد. همچنین جوان کنجکاوی که با دوست یا مربّی خود این مسأله را مطرح می سازد، خیلی به ندرت اتّفاق می افتد که از آنان پاسخی دریافت کند که دل حسّاس او را تسکین بخشد. و عقل کنجکاو وی را ارضا نماید؛ به همین دلیل حیرت سؤال کننده افزونتر می گردد و با خاطری آزرده از اندیشه و تفکّر دراین باره منصرف می گردد.

در صورتی که فرد تحصیل کرده ای که در قرن بیستم پرسشی راجع به آفریگار جهان می کند لابد می خواهد با روش ها و نتایج علومی که به یافتن رموز اتم، تسخیر فضا، کشف قوانین وجود و اسرار و پدیده های آن و اکتشافات محیّرالعقول دائمی دیگر منجر می شود، قدم بردارد و برای سؤال خود جواب منطقی درستی می خواهد که در رسیدن به ایمان پروردگار، چراغی فرا راه او باشد؛ ایمانی که مبتنی بر اقتناع باشد نه تسلیم صرف.

دانشمندان برای این سؤال پاسخ های مفصّلی نوشته اند و در آنها علل و عواملی که آنان را به سوی ایمان بـه آفریدگـار فراخوانده، شرح داده­ اند.

این دانشمندان بیان می کنند که قوانین دینامیک حرارتی دلالت می کند که جهان را باید بدایتی باشد . اثبات بدایت دنیا مجود مبدئی عاقل و ابدی را ایجاب می نماید، آری مبدأ و آفریدگاری که ذاتی غیر مادّی داشته باشد چه مادّه از ذراتی به وجود آمده که ساختمان آنها به حکم علم، امکان ازای و ابدی بودن ندارد.این آفریدگار غیر مادّی، باید لطیف متناهی در لطف و خبیر­لا­نَهایه لِخِبرَه و «­لا تُدرِکُهُ الأَبصارُ وَ هُوَ یُدرِکُ الأَبصارَ وَ هُوَ اللَّطیفُ الخَبیر­»[5]باشد.

برای رسیدن به وی نباید از حواسی که جز مادیّات قادر به حس چیزی نیست، توسّل جست؛ برای مشاهده­ی وی نمی توان از ذرّه بین و دوربین استفاده کرد؛ برای دیدن وی، عنصری غیر مادّی چون عقل و بصیرت لازم است.[6] کسی که در پی درک آیات ذات باری تعالی است باید چشم از خاک برگیرد و بدون تعصّب عقا خود را به کار ببندد و در آفرینش آسمانها و زمین بیندیشد. «­اِنَّ فی خَلقِ السَّمواتِ وَ الأرضِ وَاختِلافِ اللَّیلِ وَالنَّهارِ لأیاتٍ لِّأوُلِی الأ َلباب­»[7].

تمام رشته های علوم ثابت می کند که در دنیا، نظام معجزه آسایی سیادت می کند که اساس آن، قوانین و سنن ثابت و لاتغیر کنونی است و کوشش دانشمندان و احاطه­ی به این قوانین امکان می دهد که بشر از خسوف و کسوف و دیگر پدیده ها صدها سال قبل از وقوع آنها آگاه می شود.


1 -  اشاره به حدیث معروف: اَلطُرُقِ اِلَی اللهِ بِعَدَدِ اَنفاسِ اَلخَلائِقِ.

2 آموزگار، حبیب الله، راه های خدا شناسی،تهران، نشر اقبال،1340، صص 4 و 5.

3 – اشاره به آیه­ی: اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیهِ راجِعـون.

4 - آموزگار، حبیب الله، راه های خدا شناسی، تهران، نشر اقبال،1340، صص 6 الی 9، با تلخیص. 

۵– دیدگان، او را در نیابند، او دیدگان را دریابد و او بخشنده­ی آگاه است.(سوره­ی انعام، آیه­ی103)  

6 – کسی از حضرت علی(ع) پرسید: آیا تو هنگام عبادت، خدای تعالی را می بینی؟ حضرت فرمود: آری، من هرگز خدایی را که نبینم عبادت نمی کنم. پرسید: او را چگونه می بینی؟ فرمود: ای نیک مرد! او را به یاری دیدگان نمی توان دید، بلکه با حقیقت ایمان می توان دریافت. با مردم، قابل قیاس و با حواس قابل احساس نیست؛ با دلالات می توان شناخت و با علامات توصیفش کرد. (الهادی کاشف الغظاء، مستدرک نهج البلاغه، باب سوم، ص160، بیروت) 

7 – همانا در آفرینش آسمانها و زمین و گردش شب و روز، برای خردمندان نشانه هائیست.(سوره­ی آل عمران، آیه­ی190)


نویسنده: فريد

كلبه كوچك

تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد.

 او ساعتها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد.

 روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»

صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»

آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.

برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است»،

تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،

تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،

تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،


نویسنده: فريد

دل تنگی ها

بار آخر، من ورق را با دلم "بر" می زنم!

                     بار دیگر حکم کن،

                                 اما نه "بی دل"!

                                       با دلت، دل حکم کن!

حکم دل:

             هر که دل دارد، بیندازد وسط

                      دل که روی دل بیفتد، عشق حاکم می شود

                                               پس به حکم عشق، بازی می کنیم

این دل من!

                          رو بکن حالا دلت را!

                                            دل نداری؟!

                                         "بر" بزن اندیشه ات را
حکم لازم، دل سپردن ، دل گرفتن

                                             هر دو لازم!

 

آخر پاییز شد

               همه دم می زنند از

                                شمردن جوجه ها!!!

                         اما تو بشمار

                                 تعداد دل هایی که بدست آوردی

                            بشمار تعداد لبخند هایی

                                          که بر لب دوستانت نشاندی

                               بشمار تعداد اشک هایی که

                                    از سر شوق و غم ریختی

                                                 فصل زردی بود

                                                    تو چقدر سبز بودی؟؟

                                                    جوجه ها را بعداً با هم می شماریم

کاش همیشه در کودکی می ماندیم

                      تا به جای دل هایمان سر زانوهایمان زخمی می شد

 


نویسنده: سنگ صبور

دو شعر نو

سلام به دوستان خودم، دو تا شعر نو از زنده یاد استاد آشفته براتون تو این پست قرار می دم انشاالله که مورد پسند واقعع شود.

 

زندگانی این است

دست ما را منگر         

                 که فرو دستانیم
عالم ما را باش

         و صفا گاهش را

گوشه گیریم و جهانی داریم

                                که بهشت آئین است

عالم ما هر روز

             آسمانش آبی است
هر شب اش

              مهتابی است
                      کلبه ما خشتش
                      از طلا بالاتر
بی چراغانی و بی چشم ربایی ، زیباست

                   بزم درویش ، خدای آذین است
وان هوا خواهِ محبّت
که دلش می نامند

                          دیده اش خوش بین است

گر به مهمانیِ ما می آیی
مقدمت شاد ، بیا
که ره خانه ی دوست

                         این نشان ها با اوست

کوچه باغی دارد
در و دیوارش سبز
                  که به هر جا نگری

                  بر لب جوی روان

  از بن خاک 

                                     پونه افراشته قد تا به سرِ پرچین است

   بر سر رهگذران
گل فشان ، دست صباست
ودر آغاز بهار
 بهر شا باش تو
           ای رهگذر            دامن خاک پر از سکّه ی فروردین است


 برگ برّاق صنوبر هایش
                          از نواهای نسیم
                                             روز و شب می رقصد

و قناری هایش
               و چکاوک هایش
                           نه قفس دیده نه دام

در فضایی آزاد
همه ده همدم گل
               لانه شان عطر آمیز               خواب شان سنگین است

سر برافراخته چون می گذری

                   پیش پا هم بنگر

                   تا صف مورچگان

 این ضعیفان بری از آزار
       پایمالت نشوند                                  زندگی شیرین است

چون درآیی در شهر
آن چه را می جویی
              در خیابان مصفّای نکو اندیشان
                             بر زن عشق و امید
                                               کوچه ی گل چین است
شهر خوبی داریم                        

       رؤسایش همه مردم دارند
           کاسبانش همه با انصاف اند
                  وجوانان پیِ کسبِ دانش

                          همگی با ادب و فرهنگ اند
                                                     این مرام دین است

آی آی ای مردم
کز جهان ادب و ذوق و هنر بی خبرید
           وز گذرگاه جهان

                  بی صفا می گذرید

نه همین آمدن و زیستن و خاک شدن

                    رمز بودن این نیست
خوبی و راستی و پاکی و انسان بودن 

                                                       زندگانی این است

 

 ای بی وفا سپهر

ای بی وفا سپهر
          پنداشتم تورا                  در راه دل ، کمر شکن خار و خاره ای       
گفتم ز روی مهر               
        در این دو روز عمر                    گاهی برای طفل دلم گاهواره ای
یا بر سر دوراهی تردید و انتظار   

                                  خوش مژده فال و خوب ترین استخاره ای
یا در مقام ذوق
یا در بُروز درد     شعری که سوز های درون را شراره ای                          
نه چون شراب و گل
         نه چون گذشت و صبر              نه داروی غم و نه بیچاره چاره ای
در مکتب گذشته و آینده ، دورهاست    دستور گوی فعل نهاد و گزاره ای              
امّا درست دیدم 
          ای آرزو شکن                   سرگشته ی خراب گرِ هیچ کاره ای         

در جام اهل دل 
           خونابه ها ز توست                 
                   با آن بلند مرتبه­ات ، پست باره ای                                    
     در زیر نُه رواق تو
     بر روی هفت خاک     من کیستم ، گرفته ز دنیا کناره ای          

برکهنه بوریا                          
        درویش خاکی ام
مگذار منّتم ، که نصیبم ز تو نبود   

                         جز دست کوتهی و گریبان پاره ای                     
ای دل تو را درود 
که با عشق و با امید       شهرِ پر آفتاب منِ بی ستاره ای


نویسنده: فريد

چند شعر زیبا

سلام خدمت دوستان عزیزم، امروز چند تا شعر از زنده یاد استاد آشفته براتون انتخاب کردم که انشاالله بپسندید.

 

شمع مجفل

دلارامی سرا پا شعله ، شمع محفل است امشب
                                     نه محفل باشد این ، شهر چراغان دل است امشب

نگاهش­گاه جان می بخشد و گه می نوازد دل
                                    ز محنت خسته را لطف و محبّت شامل است امشب
به رویش بخت گویی می گشاید فال حافظ را
                                     که با شور و غزل خوانی مرادش حاصل است امشب
به مستی تا نظر دارم به چشم آشوب چشمانش
                                      مـحیـط فـتـنـه آرام و زمانـه عـادل است امـشب
 مرا زین بیشتر ای ساقی مجلس خدایی کن
                                     که چشم از باده پوشیدن عذابی مشکل است امشب
به هر سو رو کند قبله است هر کاو قبله نشناسد
                                      مرا این قـبلـه گـر نبود، نـمازم بـاطل است امـشب
به دریای تمنّا ای دل عاشق چه می جویی
                                      صدف بگشوده آغوش و گهر در ساحل است امشب
تماشا را مده فرصت به بدخواه نکو رویان
                                      کـه آن بیگـانه بـا دل از خدا هم غافل است امشب
در این بزم صفا با عشق و حیرت عالمی دارم
                                      که پندارم جهان بیرون از این آب و گل است امشب
دلا تا چند مانی ناتمام از عشق و شیدایی
                                        غنـیمت دان که اسباب جـنونت کـامل است امشب

بود آشفته سر تا پا وجودم زیر گل باران      

                                      که در هر گوشه از خوبان ، بهشتی نازل است امششب

 

سینه پر چوش

داغ دار آشنایی ، سینه ی پر جوش ماست

                                           و آن­چه صدهاعقده­بگشاید،لب خاموش ماست

در طریق مردمی ، دور از غم مردم نه ایم

                                           خود سبک باریم و بار عالمی بر دوش ماسـت  

شعله ای کز ساحت بزم صفا سر می کشد

                                            در حریم درد نوشان ، بانگ نوشا نوش ماست

بخت مان در خار زار زندگی ، فرصت نداد

                                            تا به شاخ گل رسددستی که در آغوش ماست

پیک رحمت،لطف ساقی­را برون ز اندازه گفت

                                            تا که برخیزیم­ازخاک­این­سخن درگوش ماست

گر برای باب مدهوشی بود مستی کلید

                                             مستی ما درد نوشان ، در گشای هوش ماست

در خرابی ، رفت دل آشفته و فرصت نماند
این شکستن­ها ز حال خانمان بر دوش ماست



پند بلبل

هَزار زاده­ی خود را هزار دستان گفت
                                                              که جلوه های گل از هر شجر مدار امید

سرودن همه جا در خور چکاوک نیست

                                                               چنین نوای­همایون مخوان به شاخه بید

مقام و ارزش خود را نثار انسان کن

                                                 کسی بـه گـردن حیوان نبست مرواریـد 

 

 

 


نویسنده: فريد
ادامه مطلب ...

جند تا عکس باحال

امروز چند تا عکس باحال براتون گداشتم که امیدوارم بپسندید و نظرهم فراموش نشه.

                                                                                                                                                                  

وای اینقده خوفه!

 

کی توت فرنگی دوس داره؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

   این کادو رو به کی بدیم؟

 

نظر با خودتونه


نویسنده: فريد

.:: آخرین مطالب ::.

» کانال موسیقی های جذاب ( سه شنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۰ )
» اشعار زیبا ( دوشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۰ )
» دو شعر زیبا ( دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۸ )
» اشعار عاشقانه ( جمعه یکم آبان ۱۳۹۴ )
» نیروی نامرئی ( دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۱ )
» من از خدا خواستم ... ( شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۱ )
» Ruls of Life ( سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ )
» مهر مادر ( سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۱ )
» ( سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ )
» ( سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ )
» ( پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ )
» شعر زیبا و دلنشین ( جمعه بیست و هشتم مهر ۱۳۹۱ )